در بستر نوازش یک ساحل غریب
ــ زیر حباب سبز صنوبرها ــ
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب،
در لحظه ای که، شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه،
یک خلوص
خورشید و خاک و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود؛
موجود ناشناخته ای، درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای، در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی،
در عمق چشمه ای،
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت،
پا در جهان گذاشت.
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذره بود، ــ اما ــ
جان بود، نبض بود. نفس بود.
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
*
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرن های دور
افراشت روی خاک لووای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیرپر، همه کائنات را!
*
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرینش یک شعر،
در من هزار مرتبه تکرار می شود.
ذرات جان من
در بستر تخیل تا افق
ــ آن سوی کائنات ــ
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند.
دست خیال من
انبوه واژه های شناور را
در بیکرانه ها
پیوند می دهد.
آنگاه، شعر من
از مشرق محبت،
چون تاج آفتاب پدیدار می شود.
*
این است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب!
*
این است کودک من و، هرگز نگویمش
در قرنهای بعد،چنین و چنان شود،
باشد، طنین تپش های جان او
با جان دردمندی،
همداستان شود.